******
چه شد تصميم گرفتيد گوينده شويد؟
به نام خدا. راديو در ۴ ارديبهشت ۱۳۱۹ يك مسابقه ورودي براي انتخاب گوينده گذاشت و بنده شركت كردم و در بين داوطلبان زيادي كه آمده بودند اول شدم.
تا چه سالي گويندگي ميكرديد؟
تا سال ۱۳۴۱ .
چرا ادامه نداديد؟
به اين دليل كه يك روز دكتر اميني ـ كه آن موقع نخستوزير بود ـ مرا به دفترش خواست و گفت: تفسيرهاي خبري تو باعث شده است مقامات شوروي رنجيدهخاطر شوند، بهتر است چند روزي به راديو نروي! از آن موقع ديگر گويندگي نكردم! فقط در چهارم ارديبهشت هر سال در سالگرد راديو از من دعوت ميكنند و ميروم يا ميرفتم و چند كلمهاي حرف ميزنم.
شما به دليل خواندن اعلاميه قوام با عنوان «كشتيبان را سياستي دگر آمد» در تيرماه ۳۱، در تاريخ معاصر شناختهشده هستيد. چگونه با قوامالسلطنه آشنا شديد؟
پدربزرگم مرحوم آسيد مرتضي مجتهد سرابي از مجتهدين بنام خراسان و پدرم مرحوم آسيد مصطفي سرابي از خطبا و وعاظ معروف آن ديار بود. قوامالسلطنه استاندار خراسان بود و بعد از اينكه عزل هم شد، باز نزد پدربزرگم ميرفت. بعد از شهريور ۲۰ به تهران آمدم. در روزنامه اطلاعات همكاري داشتم به اسم علي جلالي كه حزب تشكيل داده بود و روزنامه ميهنپرستان را منتشر ميكرد. بار اولي كه قوامالسلطنه از نخستوزيري بركنار شد، جلالي به من گفت: تو كه از قديم با قوامالسلطنه ارتباط خانوادگي داري، چرا نميروي و براي روزنامه با او مصاحبه نميكني؟
درچه سالي؟
سال ۱۳۲۱. به منزل قوامالسلطنه تلفن زدم و وقت گرفتم و رفتم و سؤالاتي را از او پرسيدم و بعد هم متن مصاحبه را به جلالي دادم.
قوام را از نظر شخصيتي چگونه آدمي يافتيد؟
از نظر من انسان خاصي بود. بعد از اينكه مصاحبه را به جلالي دادم، به سفر رفتم. موقعي كه برگشتم و ديدم در روزنامه از قول قوامالسلطنه متن گلايهآميزي نوشته شده كه: بهرغم عدم تمايل من به مصاحبه و خودداري از مصاحبت با جوانان، اين مصاحبه انجام و مطالب كذبي از قول من نقل شده است، مات و متحير مانده بودم كه آن سؤال عجيب و غريب را در آخر مصاحبه چه كسي اضافه كرده است؟ بعدها فهميدم يكي از اعضاي حزب توده به نام نامور كه در چاپخانه كار ميكرد، سؤال و جوابي را به آخر مصاحبه اضافه كرده بود! حقيقتاً ناراحت بودم و ميخواستم به هر نحو ممكن از قوام رفع كدورت كنم. آن موقع من رئيس مطبوعات وزارت پيشه و هنر و مورخالدوله سپهر معاون آنجا بود. او از من پرسيد: «قضيه از چه قرار است؟» جواب دادم: «ابداً نميدانم. » گفت: «پس بهتر است خودت بروي و مستقيماً براي قوام توضيح بدهي. » تلفن زدم و وقت گرفتم و رفتم. ايشان بهشدت از دستم عصباني بود و هر چه از دهانش در آمد به من گفت! گذاشتم تا حسابي دقدلش را سر من خالي كند. وقتي سكوت كرد، ماجرا را برايش تعريف كردم. آرام گرفت و بعد از من پرسيد: «تو از كدام سجاديها هستي؟» خودم را معرفي كردم. با تعجب گفت: «عجب! پس پسر آسيد مصطفاي خودمان هستي؟» گفتم: «بله و بسيار هم به شما علاقه و ارادت دارم و از اين وضعيتي كه پيش آمده است بهشدت متأسفم!» از آن به بعد هميشه به ديدنش ميرفتم. او هم گاهي تشويقم ميكرد كه: سخنرانيات در راديو خوب بود و فلان شعر را خوب خواندي و از اينگونه مسائل. قوام انسان باسواد و متيني بود. خانهاش هم محل رفت و آمد ادبا، وزرا و بزرگان بود.
به خاطر خواندن اعلاميه قوام فراري شدم!ظاهراً اخبار سفر مسكوي قوام را هم شما از راديو خوانديد. اينطور نيست؟
بله، در سال ۱۳۲۴ كه مجلس رأي به نخستوزيري قوام داد، او تصميم گرفت براي مذاكراتي به مسكو برود. قرار بود من هم همراهش بروم و حتي گذرنامه هم گرفتم، ولي حزب توده فشار آورد و بهجاي من، حميد رضوي را همراه قوام فرستادند! قوام موقعي كه از مسكو برگشت، شرح مفصلي از سفر و مذاكراتش را براي مجلس نقل كرد. بعد مرا خواست و گفت: گزارش آن سفر را در راديو بخوانم. يادم است ساعت ۹ شب شروع كردم و تا ساعت دو نيمه شب يك نفس به مدت پنج ساعت خبر خواندم!
ركورد زدهايد! چه كسي متن را نوشته بود؟
خود قوامالسلطنه! مگر كسي جرئت داشت حرفهاي او را بنويسد؟ اصلاً سواد و معلومات كسي را قبول نداشت! آن شب را در راديو خوابيدم و فردا صبح دوباره متن را خواندم كه تا ساعت ۱۲ ظهر طول كشيد. وقتي به تهران برگشتم، يكراست به وزارت امور خارجه رفتم. قوام روي گلويم دست گذاشت و پرسيد:«ببينم! مطمئني هنوز حنجرهات سر جايش هست؟» جواب دادم:«بله، هست.» گفت:«پس برو و متن را در اخبار ساعت دو هم بخوان!» خلاصه در ظرف ۲۴ ساعت سه بار و هر بار به مدت پنج ساعت گزارش سفر مسكوي قوام را خواندم. آن روزها هنوز نوار نيامده بود و برنامهها زنده پخش ميشد.
قوامالسلطنه در گفتوگو با روسها، شيوه ديپلماتيك عجيبي را اجرا كرد. بد نيست اشارهاي به اين موضوع كنيد؟
قوامالسلطنه مرد عجيب و سياستمداري بود. در آن موقع روسها آذربايجان را در اشغال داشتند. قوامالسلطنه به روسها گفته بود: من مايلم با شما قرارداد ببندم، ولي اجراي قرارداد منوط به تصويب مجلس است. در مجلس چهاردهم طرحي گذشته بود كه تا زماني كه قواي بيگانه در كشور باشند، انتخابات مجلس انجام نخواهد شد. قوام به روسها گفت: قواي خود را بيرون بياوريد تا من بتوانم مجلس پانزدهم را تشكيل بدهم تا اين قرارداد تصويب شود. روسها قواي خود را از كشور خارج كردند. انتخابات انجام شد و قوام به مجلس رفت و مجلس قرارداد او را تصويب نكرد و بركنارش كرد. پيشهوري هم فرار كرد!
من اولين كسي بودم كه در سال ۲۵، به دستور قوامالسلطنه به تبريز رفتم. شب را در زنجان، در منزل محمود ذوالفقاري ماندم. او به سرهنگي به نام هاشمي تلگراف زد و او هم آجودانش، سرگرد ساعدي را فرستاد كه مرا با جيپ ببرد. بعدها سرهنگ و سرگرد براي انجام اين مأموريت يك درجه تشويقي گرفتند. به من هم نشان و پاداش دادند. من كليد راديو تبريز را داشتم. رفتم و ديدم مردم دار و دسته غلام يحيي را حسابي كتك زدهاند و او فرار كرده است. من از راديو به مردم ايران اعلام كردم كه ارتش بر تبريز مسلط است و جاي هيچ گونه نگراني نيست. در هر حال در اين قضيه سر روسها حسابي كلاه رفت. هم از زنجان، كردستان و آذربايجان رفتند، هم قرارداد نفت شمال با آنها بسته نشد.
پس از عزل قوام و اقامت او در اروپا چه شد كه بار ديگر نخستوزيري را پذيرفت؟
بعد از اينكه فدائيان اسلام رزمآرا را ترور كردند، همه از اين موضوع صحبت ميكردند كه بايد فرد مقتدري نخستوزير شود. شاه ميدانست قدرتمندتر از قوام كسي وجود ندارد، به همين دليل جمال امامي را به منزل دكتر مصدق فرستاد كه بيايد و نخستوزيري را قبول كند. دكتر مصدق گفت: به شرطي قبول ميكنم كه بعد از عزل نخستوزيري، بتوانم دوباره به مجلس برگردم. اين كار خلاف قانون بود. در سال ۳۰ جمال امامي كه خيالش راحت بود كه دكتر مصدق اين پست را قبول نميكند، دوباره پيشنهادش را تكرار كرد، اما اين بار دكتر مصدق بلافاصله قبول كرد و امامي فهميد رودست خورده است. در روز ۲۴ تير سال ۱۳۳۱ مصدق استعفا داد. آن روز طبق معمول به خانه قوام رفتم، در حالي كه خبر نداشتم او نخستوزير شده است.
ظاهراً قوام تمايل نداشت نخستوزيري را بپذيرد. شما در اين باره چه اطلاعاتي داريد؟
چيزي كه من يادم است، اين است كه دائماً به مجلس تلفن ميزد و ميگفت:«آقايان! به من رأي ندهيد! اين كار را دكتر مصدق خودش شروع كرده است، خودش هم بايد تمام كند. اين كار از عهده من برنميآيد!» آن روز تا شب در خانه قوامالسلطنه بودم. ساعت ۵ بعدازظهر بود كه همه وكلايي كه به او رأي داده بودند، به رياست سردار باقر به منزل او آمدند. يادم است وكلا دور تا دور اتاق نشسته بودند و قوام تكرار ميكرد: آقايان بيخود به من رأي دادهايد، خود دكتر مصدق بايد اين كار را به سرانجام برساند! رسم بر اين بود كسي را كه براي نخستوزيري كانديدا ميكردند، ميرفت و با شاه صحبت ميكرد و بعد از اعلام توافق شاه حكمش را امضا ميكرد، ولي آن شب ساعت ۹ بود كه علاء، وزير دربار با حكم امضا شده شاه آمد. ديروقت بود و وسيله نداشتم به خانهام برگردم و شب را همان جا ماندم. فردا صبح آن اعلاميه معروف را به دستم داد و گفت: برو از راديو بخوان. من پيش شاه ميروم و برميگردم. تو هم برگرد با تو كار دارم. به اعلاميهاش نگاه كردم و ديدم در شعر منوچهري بهجاي كشتنيان نوشته است كشتيبان! به او گفتم اصل كلمه كشتنيان است. گفت:«پسر آسيد مصطفي! برو همان كشتيبان را بخوان!»
ميگويند اين اعلاميه را كس ديگري غير از قوام نوشته است، اينطور نيست؟
خير، قوام هيچ چيزي را نميداد كس ديگري بهجايش بنويسد. دقيقاً خط خودش بود.
اين بيانيه واكنشهاي تندي را هم در پي داشت. از اينگونه واكنشها چه به ياد داريد؟
بله، از همان شب هر كس به ما رسيد تف و لعنتمان كرد! من هر چه ميگفتم: يك گوينده هستم و وظيفهام خواندن خبر است و متن را كس ديگري نوشته است، فايده نداشت. ارسنجاني در خاطراتش نوشته است وقتي اين اعلاميه از راديو خوانده شد، به قوامالسلطنه گفتم: «آقا! شما كه اعلاميه به اين غليظي نوشتهايد، آيا فرمان انحلال مجلس را از شاه گرفتهايد؟» گفت:«گفته است فردا ميفرستد» و البته نفرستاد.
البته شما هم با لحن قاطعتان، بر غليظي اعلاميه افزوديد!براي اينگونه خواندن متن دستوري داشتيد؟
من همه اعلاميهها را همينطور ميخواندم. در زمان دكتر مصدق هم هر وقت اعلاميههايش را ميخواندم، دست ميزد به پشتم و تشويقم ميكرد. ادبيات قوام هم كه بينظير بود. در قضيه آذربايجان خواب و خوراك نداشت. در وزارت امور خارجه ميخوابيد و مرا كنار دستش نگه ميداشت كه دم به ساعت بروم و اعلاميههايش را از راديو بخوانم. اداره راديو در بيسيم بود و در تهران نبود و من مدام بايد اين مسافت طولاني را ميرفتم و برميگشتم كه اعلاميه بعدي را از قوامالسلطنه بگيرم. لحن همه اعلاميههاي قوام تند بود.
خلاصه بعد از اين قضيه، مردم به خانهام ريختند و زيلويي را كه داشتم پاره كردند و هر چه فحش بلد بودند نثارم كردند! من هم از ترس جانم در رفتم. دكتر مصدق كه نخستوزير شد، دكتر معظمي و مهندس رضوي به راديو رفتند و خبر را اعلام كردند، با اين همه مردم در به در دنبالم ميگشتند.
از روز ۳۰ تير چه خاطرهاي داريد؟
مردم تظاهرات ميكردند و ميگفتند: قوام بايد برود و دكتر مصدق بايد بيايد و قوام در اعلاميهاش حرف زور زده است! بعد اخطار دادند كه به خانه قوام خواهند ريخت. من از ترسم جرئت نداشتم به خانه قوام بروم. بعد هم كه ديدم جانم در خطر است فرار كردم و به اصفهان رفتم. جهانشاه سردار بختياري با من دوست بود. از ده قلاتك بختياري ماشيني را عقبم فرستاد و به آنجا رفتم و ۱۰، ۱۵ روزي مخفي بودم تا يك روز كه از مهماني برگشتم، زن جهانشاه آمد و گفت: سرباز يا سرگردي با يك تلگراف آمده است تا شما را دستگير كند!ميگويد به همه شهرستانها تلگراف زدهاند كه هر جا كه شما را ديدند دستگير كنند و به تهران بفرستند. جهانشاه گفت: من خودم آجودان شاه هستم و فردا ميبرم تحويلش ميدهم.
از كجا فهميدند شما آنجا هستيد؟
ظاهراً فرماندار شهركرد كه از جايم خبر داشت آنها را خبر كرده بود. خلاصه مرا به تهران فرستادند. سرواني كه همراهم بود، وقتي به تهران رسيديم گفت: «ميخواهم پيش زن و بچهام بروم، تو هم ميخواهي برو خودت را معرفي كن يا نكن، من رفتم! خدا خيرت بدهد باعث شدي مرا به مأموريت بفرستند كه زن و بچهام را ببينم». تيمسار كوپال رئيس شهرباني خيلي به من محبت داشت. به او زنگ زدم و قضيه را گفتم. گفت: «هنوز اوضاع شلوغ است و مردم تو را اذيت خواهند كرد. به خانهات برو و بيرون هم نيا تا خبرت كنم.» فردا صبح ساعت حدود شش بود كه با ماشين عقبم آمد و گفت:«از امروز رئيس دفتر من ميشوي و ديگر كسي جرئت نميكند اذيتت كند! صبح و شب هم با ماشين دفتر ميروي و ميآيي.»
يك ماه بعد مرا پيش دكتر مصدق برد. دكتر تا چشمش به من افتاد، گفت: «تف به رويت! اگر آن اعلاميه را آن طور شديد و غليظ نميخواندي، اين همه آدم را به كشتن نميدادي!» شوخي كردم و گفتم:«براي شما كه بد نشد!» گفت:«خجالت بكش!برو به حكومت نظامي تعهد بده كه از تهران خارج نميشوي» به خيابان سوم اسفند رفتم و به سرلشكر عظيمي تعهد دادم كه از تهران خارج نميشوم.
به خاطر خواندن اعلاميه قوام فراري شدم!بعد از اين قضايا، دوباره قوامالسلطنه را ديديد؟
بله، سه ماه بعد از ۳۰ تير، به منزل برادرش معتمدالسلطنه در شميران رفتم. همين كه مرا ديد، گفت:«خواندي كشتيبان و اين بلا سرمان آمد. ببين اگر كشتنيان ميخواندي چه ميشد!» قوام ۱۰، ۱۵ روزي آنجا بود و بعد به خانهاش برگشت. اول اموالش را مصادره كرده بودند، ولي بعد دكتر مصدق دستور داد به او پس بدهند. قوام واقعاً در سه چهار سال آخر عمر افتاده شده بود و هيچ علاقهاي به گرفتن منصب نداشت. بالاي ۸۰ سال سن داشت. چند بار هم به خانهاش ريخته و اموالش را آتش زده بودند و از نظر روحي حال و روز درستي نداشت. يك بار را خود من در كاخ نخستوزيري بودم كه رئيس شهرباني آمد و گفت: «حضرت اشرف! منزلتان را آتش زدند.» قوام گفت: «مردك! مگر من مأمور آتشنشاني هستم؟ خب بفرستيد بروند آتش را خاموش كنند. من بايد اينجا باشم كه مملكت را آتش نزنند.» آدم عجيبي بود.
از ارتباط شاه و قوام چه به ياد داريد؟
شاه از قوام خوشش نميآمد و از او ميترسيد. البته قوام از صحبتهايي كه بين او و شاه ميگذشت كلمهاي به كسي حرفي نميزد. اصولاً آدم بسيار كمحرفي بود. كلمات پشيمان هستم و اشتباه كردم هم ابداً در واژگان او جايي نداشتند. اواخر عمر حوصله كسي را نداشت و فقط ما سه چهار نفر در اطرافش بوديم. اگر شاه در روز ۳۰ تير فرمان انحلال مجلس را ميداد و به ارتش هم فرمان لازم را ميداد، اوضاع جمع و جور ميشد.
از روز فوت قوامالسلطنه چه خاطرهاي داريد؟
آن موقع متأسفانه در مشهد بودم و نتوانستم در مراسم تشييع او شركت كنم.
دكتر مصدق را هم ميديديد؟
بله، چند بار به ديدنش رفتم. حتي موقعي هم كه در احمدآباد بود، همراه پسرش غلامحسينخان ميرفتم و احوالپرسي ميكردم.
منبع : روزنامه جوان